هر شب رد پایم را
من آخر می روم ، اما تو با افسوس می بوسی
نشان دستهایم را در این پیمانه ها هرشب
چو بوم خسته تنها می نشینی و اشک می ریزی
بیادم تا سحر پشت در میخانه ها هرشب
چو شبها باد سرگردان وحشی سر به در کوبد
تو پنداری منم
پر می زنی از جای و می خندی
کلون کهنه را وا میکنی ، اما مرا دیگر نمی بینی
سرشک از دیده می باری و در را نیز می بندی
به گرد شهر عمری با دلا افسرده می گردی
غم خود را بهرکس میرسد از راه می گویی
در میخانه ها را روزها با سنگ می کوبی
ولی ما را نمی بینی ، ولی ما را نمی بینی
و چون شب خسته از ره باز می مانی
به گوشت می رساند باد زهر خنده هایم را
بیا مستی مکن ، بنشین
نمی بینی دگر ما را
بیا با آستین بزدای
اشک چشمهایم را
درباره این سایت